محمد را از زبان همسر و برادرش شنيديم. زندگياش را، منشش را و سر آخر شهادتش را. اگر خوب نگاه كنيم اين جوانها اكسيژن و راه نفس زمانه عافيتطلب ما هستند. عادت كرده بوديم غير از خودمان هيچ كسي را نبينيم و حالا اين ستارههاي زميني يادمان مياندازند غير «من» چيز ديگري هم ارزش جنگيدن دارد. آنها كه قبل از هر دشمني با منيت جنگيدند و اي كاش همين يك درس را از محمدها ياد بگيريم.
فاطمه سادات موسوي
همسر شهيد
اتفاقي به اسم ازدواج با يك شهيد، چطور در زندگيتان افتاد؟ اگر ميشود خودتان و همسرتان را بيشتر معرفي كنيد.
من متولد سال 72 در مشهد هستم و همسرم محمد متولد 9/2/67 بود. پدر من و ايشان با هم آشنا بودند و به واسطه آنها با هم آشنا شديم و اين وصلت اتفاق افتاد. سال 91 با هم نامزد شديم و سال 92 ازدواج كرديم تا 23 دي 94 كه در سوريه به شهادت رسيد، تقريباً چهار سال من در زندگي شهيد محمد كامران سهيم و شريك بودم.
در اين مدت به چه شناختي از ايشان رسيديد؟
محمد آدم سادهزيست، مهربان و صادقي بود. همان زمان خواستگاري از سختيهاي شغل نظامي و مأموريتهايي كه احتمال داشت برايش پيش بيايد گفت. اينكه بايد دوري و تنهايياش را تحمل كنم و خلاصه شغلش مسائلي دارد كه رعايتش با خصوصيات يك زندگي عادي فرق دارد. اتفاقاً همان دوره نامزديمان كه خيلي طولاني هم نبود، محمد براي مأموريت به عراق رفت. 45 روز آنجا بود و بعد برگشت. فرداي روز عروسيمان هم دوباره به مأموريت رفت. بعدها سه بار ديگر رفت كه جمعاً ايشان پنج بار در زندگي مشتركمان به عراق و سوريه اعزام شد و بار آخر به شهادت رسيد.
يعني همان فرداي ازدواجتان به مأموريت رفت، واكنش شما چه بود؟
ما به جاي برگزاري مراسم ازدواج، تصميم گرفتيم به مشهد برويم. كلاً قرارمان اين بود كه مراسم و مقدمات ازدواجمان را خيلي ساده برگزار كنيم. مهر من 14 سكه بود كه همان اول زندگي به محمد بخشيدم. بعد هم جاي برگزاري جشن ازدواج تصميم گرفتيم به سفري زيارتي برويم. خيلي دوست داشتم سفرمان كربلا باشد كه محمد گفت به دليل شرايط كارياش در آن مقطع امكان خروج از كشور را ندارد. بنابراين به مشهد رفتيم و يك هفتهاي آنجا بوديم، درست فرداي همان روزي كه از زيارت برگشتيم، محمد شال و كلاه كرد كه به مأموريت برود! خب مثل همه تازهعروسها كه اول زندگي ذوق و شوق دارند، وقتي ديدم وسايلش را جمع كرده، توي ذوقم خورد. گفتم حداقل كمي صبر كن بعد برو. محمد گفت ميدانم برايت خيلي سخت است. اما به پاداش مسيري كه انتخاب كردهاي فكر كن. منظورش پاداش معنوي صبر در زندگي يك رزمنده بود. من هم ديگر چيزي نگفتم و او به سوريه رفت.
به نظر ميرسد حال و هواي شهيد كامران طوري بود كه بخواهد زمينههاي شهادت احتمالياش را از قبل فراهم كند؟
بله اتفاقاً موقع عقدمان طبق رسمي كه دخترخانمها قرآن باز ميكنند تا آياتي بخوانند، به محض اينكه قرآن باز كردم، همانجا همسرم گفت براي شهادتم دعا كن. گفتم الان كه موقع اين حرفها نيست. گفت اتفاقا الان دعا مستجاب ميشود و بهترين موقع براي طلب شهادت است. بعدها در زندگيمان هم هر وقت كه قرآن ميخواندم ميگفت دعا كن در جواني شهيد شوم. شهادت در جواني خوش و لذتبخش است. من ناراحت ميشدم و ميگفتم پس من چي؟ ميگفت تو بايد به شهادتم افتخار كني. خيلي وقتها با هم به بهشت زهرا(س) به زيارت مزار همكاران شهيدش ميرفتيم. ميگفت براي من هم طلب شهادت كن و خودت را جاي خانواده اينها بگذار. اينطور مرا آماده شهادتش ميكرد.
در زندگيتان چه نكتهاي را از شهيد آموختيد؟
همسرم به نماز اول وقت خيلي توجه و تأكيد داشت. هرجايي كه بوديم و در هر حالتي اجازه نميداد نمازش از وقت بگذرد. صبر، گشادهدستي و مهربانياش هم نكاتي هستند كه از او ياد گرفتهام و سعي ميكنم در زندگي از اين صفات حسنه بهره ببرم.
شهيد كامران پنج بار به دفاع از حرم اهل بيت اعزام شده بود، وداع آخرتان تفاوتي با چهار بار قبل داشت؟
بار آخر طور خاصي بود. لحظه آخر كه از در ميرفت بيرون گفت سادات براي هميشه خداحافظ! من ناراحت شدم و گفتم تو ول كن اين حرفها نيستي. اما ته دلم هم احساس كرده بودم كه اين خداحافظياش با هميشه فرق دارد. به هر حال محمد رفت و قرار بود 45 روز در منطقه باشد. گذشت و تنها يك هفته به برگشتش زمان باقي مانده بود. همان ايام يك روز زنگ زد و گفت من جايي ميروم كه تلفن آنتن نميدهد و مأموريتم سه روزي طول ميكشد. سه روزش كه چهار روز شد، دلم طاقت نياورد. احساس ميكردم خبرهايي است و ما اطلاع نداريم. همينطوري با اينترنت گوشيام سرچ كردم شهيد محمد كامران، يك صفحهاي بالا آمد. اما جرئت نكردم آن را بخوانم. چون در خانه پدرشوهرم زندگي ميكنيم، سريع رفتم پايين و به مادر شوهرم گفتم اينترنت يك چيزي آورده من نميتوانم بخوانم ببينيد اسم محمد جزو شهداست يا نه. برادرشوهرم خانه بود و گفت اگر هم اسمش باشد كه چيزي را مشخص نميكند. همين الان شما اسم من را هم سرچ كنيد يكي، دو تا شهيد به اسمم ميآورد. در واقع آنها اطلاع داشتند و نميخواستند به من چيزي بگويند. همان موقع فرمانده همسرم تماس گرفت كه ميخواهند به منزلمان بيايند. تا به آن لحظه سابقه نداشت كه آنها به خانه ما بيايند. به هرحال آمدند و خبر شهادتش را دادند.
از آخرين ديدارتان با پيكر عزيزتان بگوييد.
محمد به من ميگفت دوست دارم شهادتم از ناحيه شاهرگ و پهلوهايم باشد. من هم دوست داشتم چهرهاش سالم باشد و به او گفته بودم اگر شهيد شدي دوست دارم چهرهات زيبا باشد تا براي بار آخر خوب تو را ببينم. وقتي كه پيكرش را آوردند اتفاقاً همينطور بود و از ناحيه شاهرگ و دو پهلو جراحت يافته بود. چهرهاش هم از قبل زيباتر شده بود. ديدنش خيلي آرامم كرد.
مهدي كامران
برادر شهيد
رزمندگي و شهادت در خانواده شما سابقه داشت؟
ما اصالتاً اهل روستاي دستجرد جربويه اصفهان هستيم. اهالي روستاي ما و خصوصاً طايفه پدريمان بسيار مذهبي و انقلابي هستند و تصعب خاصي روي رهبري و ولايت فقيه دارند. اين روستا با جمعيت كمي كه دارد 45 شهيد در دفاع مقدس داده است. دايي خودمان شهيد محمد خدامي از شهداي دفاع مقدس است كه سال 65 در مريوان به شهادت رسيد. دو سال بعد كه محمد به دنيا آمد، پدربزرگمان از مادر ميخواهد نام دايي شهيدمان را روي محمد بگذارند. به اين ترتيب محمد اسم يك شهيد را گرفت و خودش هم بعدها به شهادت رسيد. پدرم هم از رزمندگان و جانبازان دفاع مقدس هستند. من و محمد و برادر بزرگترمان عباس سنمان به جنگ قد نميداد و شوق جهاد در ما و خصوصاً محمد وجود داشت تا اينكه مقوله دفاع از حرم اين فرصت را به محمد داد و او هم خوب از اين فرصت استفاده كرد.
برادرتان از چه زماني رخت پاسداري را به تن كرد؟
محمد همان سال 86 كه ديپلمش را گرفت به خاطر علاقهاي كه داشت وارد دانشكده افسري امام حسين(ع) شد. چهار سال درس خواند و بعد از آن به عنوان مربي تاكتيك وارد نيروي قدس سپاه شد. برادرم چند بار به سوريه و عراق اعزام شد و از مدافعان شهر سامرا و حرمين عسكريين هم به شمار ميآمد.
خانوادهتان با اعزامهاي متعددش مخالف نبودند؟
نه، اتفاقاً تشويقش هم ميكردند. همانطور كه عرض كردم پدرم از رزمندگان دفاع مقدس بود و وقتي كه موضوع تعرض سلفيها به حرم اهل بيت پيش آمد، پدرم كه سني از ايشان گذشته ميخواهد براي اعزام اقدام كند. پدرم ميگفت من دوران جنگ آموزش ديدهام و بايد بروم. اين جو و اين حرفها رفتن را براي محمد راحتتر ميكرد. هرچند به هرحال او هم دغدغهها و دلبستگيهاي خودش را داشت، زندگي مشتركش را تازه بنا كرده بود و دل كندن از اينها سخت بود. اما محمد از همه اينها نه يكبار كه چندبار دل كند و بارها به مأموريتهاي برونمرزي رفت.
با همسر شهيد كه گفتوگو ميكرديم عنوان ميكرد كه محمد در اعزام آخرش نشانههايي از شهادت داشت؟
بله، كاملاً مشخص بود كه سفر آخرش است. اربعين سال 94 كه در خانه با هم بوديم، براي من از وصيتنامهاش صحبت كرد. در حالي كه دفعههاي قبل اصلاً چنين كاري نكرده بود. ميگفت دوست دارد پيكرش را در حرم حضرت معصومه(س) طواف دهيم و بعد او را در حرم عبدالعظيم حسني(ع) دفن كنيم.
طبق وصيتنامهاش هم عمل كرديد؟
محمد 23 ديماه 94 شهيد شد. پيكرش بيست و چهارم آمد و بيست و پنجم هم دفن شد. ما پيكرش را به حرم حضرت معصومه(س) برديم و طواف داديم اما هركاري كرديم كه بتوانيم او را در حرم عبدالعظيم حسني(ع) دفن كنيم ميسر نشد. شب وداع با پيكرش تا ساعت 12 شب با توليت آستان رايزني كرديم تماس گرفتيم و خيلي اين در و آن در زديم، اما سرآخر موافقت نكردند و نهايتاً نتوانستيم به وصيت شهيد عمل كنيم. محمد را در قطعه 50، رديف 115، شماره 18 قطعه مدافعان حرم بهشت زهرا(س) دفن كرديم.
از نحوه شهادتش اطلاع داريد؟
محمد همراه شهيد سياح طاهري به شهادت رسيده بود. روز شهادت كه صبح چهارشنبه بود حوالي ساعت 10 براي عمليات ميروند كه خمپارهاي نزديكيشان به زمين ميخورد و تركشهايش به شهيد سياح طاهري و محمد اصابت ميكند و هر دو به شهادت ميرسند.
محمد به كدام يك از اهل بيت ارادت و علاقه بيشتري داشت؟
برادرم يك شيعه به تمام معنا بود و به همه اهل بيت ارادت داشت. منتها در اين بين به حضرت زينب كبري(س) عشق و ارادت ويژهاي داشت. طوري كه حتي پرچم خانم زينب(س) را روي ديوار خانهاش نصب كرده بود. عاقبت هم فدايي حرم بيبي زينب شد.
از زخم زبانهايي كه اين روزها حول و حوش مدافعان حرم است چيزي نصيب شما شده است؟
همان ايام شهادت محمد و شايد دو، سه روز بعدش بود كه عدهاي از نزديكان آمدند و گفتند 200 ميليون را گرفتيد! ما خيلي ناراحت شديم و من به آنها گفتم 200ميليون كه سهل است 500ميليون به شما ميدهيم فرزندانتان را به جنگ بفرستيد. (تا همين الان هم چيزي نگرفتهايم.) من اين را با صداي بلند ميگويم برادرم محمد تنها به خاطر اعتقاداتش رفت و آدمي هم نبود كه به فكر ماديات باشد. او يكبار به من گفت: در اداره كه هستم زمان چاي خوردن و استراحت و مسائلي از اين دست را يادداشت ميكنم، جمع ميبندم و آخر برج از اضافهكارم كم ميكنم. به نظر شما چنين آدمي به خاطر اعتقاداتش ميرود يا مسائل مادي؟ محمد در جبهه مقاومت اسلامي به حاج احسان معروف بود. وقتي علتش را از دوستانش پرسيديم آنها گفتند اين نامها را خود بچهها انتخاب ميكنند. منتها نام مستعار محمد واقعاً برازندهاش بود. او غذاهاي اضافه را جمع ميكرد و براي مردم فقير سوريه ميبرد و احسان ميكرد. آخرين احسان محمد، تقديم جانش در مسير عشق به اهل بيت و اعتقاداتش بود. /روزنامه جوان